همان سر میدان میایستند همیشه، توی حاشیهی پیادهرو. تکیه میزنند به دیوار، این پا و آن پا میکنند، دستشان را میگذارند روی صندوق صدقات، مینشینند لبهی جدول، با هم حرف میزنند یا سیگار میکشند. شاید این کارها چند ساعت هم طول بکشد، در حالِ تمامشان دارند اینطرف و آنطرف را نگاه میکنند تا کسی بیاید حرف از کار بزند و چندتا جوانتر و زبلترشان را ببرد با خودش و بقیه هم بشوند چندتا کلمه.