۲ مرداد ۱۳۸۸

این مهره آبی‌های توی موهایم را می‌اندازم از زیر شال سفیدم بیرون.هم‌چنان اهل ماتیک‌درمانی‌ام. رژِ لب سرخابی زده‌ام،حالم رنگی‌تر می‌شود.گرچه از آن حال‌رنگی‌های لج‌درآر است که دخالت مستقیم (و عامدانه!) از همه جایش می‌زند بیرون؛ولی خوب است. از این دستبند نقره‌ای‌ها دارم که هِی می‌پیچانی‌اش دور دستت و کلی قرتی می‌نمایاند. خلــــــــاصه؛ در یکی از چیتان‌ترین وضعیت‌های این روز‌هایم دارم می‌روم به سمت متروی کرج.
داخل واگن خلوت است و خنک.خانومِ فروشنده‌ی مترو یک کیسه‌ی سیاه شورت و سوتین باز می‌کند و چندتا ساتن‌دار و توردارِ آبی و صورتی در می‌آورد و راه می‌افتد بین صندلی‌ها. یکی از دخترهای پشت سرم از خانوم فروشنده می‌پرسد از این نگین‌دارها،سبزش را ندارید؟ من : یاعلی! منظورش از سبز،همان سبزِ امروزی است یعنی؟ خودم: زر نزن گیتی،زر نزن.
از یک جاهایی می‌گذریم که باشگاه سوارکاری است. من فکر می‌کنم مهسا که آمد،می‌آورمش اینجا.اصلاً اسب می‌خرم برایش. یک خوش‌اندام قهوه‌ای. دور اینجا را می‌چرخد و من می‌ایستم پشت آن میله‌ها،زیر صدای پیتیکو پیتیکو، "مور" می‌کشم. چند روز می‌گذرد از آن وقت‌ها که ما فقط مور می‌کشیدیم؟ منتول بود،سبک بود و خوش‌دست.
دو-سه سال پیش همین روز را با هم می‌رفتیم کرج.با مزدک.سپیده.مسعود. رفتیم چه‌کار؟ فکر کنم به سیدعلی گفته بودیم می‌آییم و رفتیم. کِی بود؟ همان سالی بود که زرافشان تِلوتلو زد موقع حرف‌زدن.چهار سال پیش؟ این مرد همیشه تلوتلو می‌زند.
ایستگاه اتمسفر هم دارد اینجا.یعنی اسم ایستگاه مترو-و لابد منطقه‌اش- اتمسفر است. چه باحال. " خونه‌تون کجاس؟ اتمسفر! چندتا بچه داری؟ تربچه!"
توی حیاط متروی گلشهر،دارم سایه‌ام را روی زمین می‌بینم؛ می‌فهمم شال از روی سرم افتاده.برمی‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم، همان دو تا دختر سبزپسندها دارند هرت‌هرت می‌خندند. خُب مرض.
مثل سال‌های قبل هیچ راننده تاکسی‌ای هوار نمی‌کشد : سر قبرِ شاعر...سر قبرِ شاعر... چند دقیقه بعد، من نشسته صندلی عقب یک سمند زرد، دارم فکر می‌کنم اگر خیلی شلوغ بود راننده را نیم ساعتی نگه دارم و ببینم چه خبر است و با همین برگردم؟ هِی همین فکر را چند بار از اول می‌کنم که راننده برمی‌گردد می‌گوید: خانوم می‌خای واسَم تا برگردی؟شلوغه‌ ها. من و خودم: دِ آخه لامصب تله پاتی می‌دونی یعنی چی؟ من که نمی‌دونم، جدی.
شلوغ است.خیلی.عده‌ای شعر می‌خوانند. آقای تِلوتلو می‌خواهد حرف بزند، نیروی انتظامی نمی‌گذارد.هِی یکی‌شان می‌گوید برید عقب.برید واینسید. کسی عقب نمی‌رود.تلوتلو با چندتا مامور صحبت می‌کند، تا پنج و نیم اجازه‌ی شعرخوانی می‌دهند.یک آقا پسر مو بلندِ پریشان‌احوالی می‌خواند.بد هم می‌خواند. کسی به دیکتاتور و رایِ من کجاست کاری ندارد. پنج و نیم که می‌گذرد، نیروی انتظامی‌ها نفس‌کش‌بازی درمی‌آورند.با زور و داد و بیداد مردم را متفرق می‌کنند.دوربین یک آقایی را می‌گیرند که چرا عکس می‌گرفتی؟ یک نفر-بزمجه-ایستاده در اسکورت چند تا مامور نیروی فلانی فیلمبرداری می‌کند. با یک خانومی که کنار من ایستاده بوده می‌گوییم برویم جلوی دوربینش خنده کنیم؟ دستم را قُلاب کرده‌ام زیر بازویش،می‌رویم جلوی دوربینش می‌خندیم و خانوم انگشت‌هایش را ویکتوری می‌کند و بزمجه دوربین را می‌آورد پایین و ما این‌بار با جدیت بیشتری می‌خندیم و با کمی ترس از چپ‌چپ نگاه‌کردن اسکورت‌هایش برمی‌گردیم. این طرف همه را به خنده انداخته‌ایم.دستمان هم درد نکند. برای همه لازم بود. من یکهو سهیل نفیسی را می‌بینم و وااااای آقای نفیسی‌گویان می‌روم طرفش. گپ می‌زنیم.زیاد.خوش می‌گذرد.آخرش هم می‌گویم چه خوشحال شدم که دیدمتان. او هم می‌گوید من هم خوشحال شدم که تو دیدی‌ام دختر.
بطری آب به دست و لبخند گَل و گشاد بر لب دارم بر می‌گردم سمت خیابان. پوینده این‌ها؟ نه حوصله ندارم.ولی آدم‌های زیادی آن طرف‌اند که یعنی حوصله دارند.
یک آقا و خانوم تُندر نودی، من و یک پسر کنار دستی‌ام را سوار می‌کنند که به مترو برسانند. ها این را یادم رفت: همان‌جایی که منتظر ماشین ایستاده‌ام، یک آقای پیر از توی یک ماشین صدایم کرد دخترجان و یک کاغذ لوله شده داد دستم.من هم بهش چشمک زدم. فکر می‌کنید داخل کاغذ چی نوشته بود؟ شماره تلفن؟ نه؛ یک لیستی بود از کالاهایی که توی تلویزیون جمهوری اسلامی آگهی می‌دهند و ما باید نخریم‌شان. یک مُهر سبز هم خورده بود که من را کشت: رییس‌جمهور ملی میرحسین موسوی! یعنی من همه را هم که تحریم کنم، به نظرتان چی‌توز را می‌توانم؟ بعد هم چه ربطی دارد؟ این مربوط به بازار است؛ به صدا و سیما چه؟ خیلی که دیدید میل به تحریم دارد خفه‌تان می‌کند، به نظرم برنامه‌سازهای صدا و سیما را تحریم کنید.مثلاً با خلیل و ممدسُلی معاشرت نکنید دیگر!آقای تندر 90 لهجه‌ی ترکی دارد و خودش هم توی مراسم بوده و به ما می‌گوید شماها قهرمانید! من برای اولین بار در زندگی‌ام احساس می‌کنم دو نقطه دی توی یاهو چه حسی دارد دقیقاً. آقا پسر که با من سوار شده می‌گوید ما با هم قهرمانیم.جدا جدا هیچی نیستیم.من تحت تاثیر قرار گرفته‌ام.آخی چه پسر همبستگی‌ای! توی دلم باز دارم به مهسا فحش می‌دهم که بی‌شرف الآن اینجا نیست و من دست‌ِ تنها باید با این سوژه‌ها چه‌کار کنم؟
متروی برگشت اکسپرس است.بی‌وقفه می‌آید تا تهران.پسرِ همبسته،همان شب کذایی توی خوابگاه بوده و دارد داخل موبایلش دنبال عکس‌های کوی می‌گردد.می‌گویم زحمت نکش،همه را دیدم.
ساعت هفت است.قرص دارم. می‌خورم. تا هفت و بیست دقیقه مطمئنم که هوشیارِ بیدارم.همبسته را می‌فرستم خانه و می‌روم شهروند مترو. موتوری برمی‌دارم با ماست میوه‌ای که شاه‌جون دوست دارد.دسر شکلاتی کاله که مسعود می‌خورد.شیر کاکائوی دنِت.دستمال مرطوب جانسون برای شب‌های مهسا که حوصله‌ی شستن صورتش را ندارد.گوش‌پاک‌کن برای خودم.می‌آیم خانه. بابام می‌پرسد کی‌ها رو دیدی؟ می‌گویم علی باباچاهی...امممم..علی باباچاهی...امممم...امممم...علی باباچاهی...می‌خوابم.