۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

دوست داشتم آهنگر بودم. دست‌های قوی داشتم. فلز داغ نارنجی را از توی آتش می‌کشیدم بیرون، می‌کوبیدم؛ با هر ضربه یک چیزهایی شبیه به آتشفشان می‌پرید بالا، مغز فلز روشن‌تر می‌شد؛ عرق می‌کردم و توی تاریکی آهنگری، صورتم پیدا نبود و هر پُتکی که می‌زدم، مغزم سفت و کوبیده‌تر شده بود.