داشتم کتاب میخواندم. کارول تورکینگتون داشت از اهمیتِ اهمیتدادن به خود میگفت و مثلاً یک راهکارش گُلخریدن بود: خیلی به نظرم خز و الکی. نمیفهمم چرا آدم خودش برای خودش باید گل بخرد؛ یعنی خیلی طبیعی است که مثلاً مردم به خودشان جایزه جوراب و شکلات و خواب و مرخصی و غذا و هر چی بدهند، اما خب بروی گلفروشی گل بگیری برای خودت بگذاری روی میز؟ بعد نگاهش که کردی خوشت هم میآید؟
بعد یک دفعه نمیدانم چرا یاد دو تا گلدان حیاط خانهی خالهم افتادم. دو تا گلدان شببوی بزرگ و سنگین این طرف و آن طرف در لابی. توی دو تا موقعیت بوی این گلها خیلی بیشتر توی مغزم است، یکی وقتی که شب دیر میآمدیم و خوابآلود از ماشین پیاده میشدی و بین این دو تا منتظر میماندی تا کلید در شیشهای که ساعت دوازده قفلش میکردند، از توی کیف شلوغ خاله گُلی پیدا شود؛ یکی هم وقتی که سرشب صندلیهای سفید فلزی را میکشیدند توی حیاط و مینشستند همان دم در به معاشرت و هندوانهخوری و حرف.
الآن یادم افتاد چند روزی در شروع جوانیم که رفتم با دوستانم در رشت تنهایی زندگی کردم، وسطهای خیابان صد گلسار یک خانهای بود که از دیوارهایش شببو ریخته بود پایین، با این که بچه و نفهم بودیم اما میرفتیم زیر دیوارش مینشستیم برای خاطر این بوها. همان روزهایی که هوا شرجی بود اما نای تکان مختصر پرده را داشت، گوگوش و فریدون فروغی اولین انتخابها برای شنیدن بود و سه تا تشک پهن میشد کنار هم که یعنی بخوابیم؛ وسط، تخته نرد میگذاشتیم و برنده به جا؛ پشت این پنجرهها دل میگیره غم و غصهی دلو تو میدونی...
***
هوای خانهمان سرد است، پدرم حساسیت بسیاری روی خاموششدن کولر دارد و هر لحظه ممکن است آدم بمیرد و متوجه نشود بسکه یخزده است. این استعاره نیست و سرمای واقعی منظورم است. یک موقعیت رئال که حجم هوای سرد حال به هم زن، صد کیلو است و صبحها اشک آدم را برای بیدارشدن در میآورد.
هوای ایدهآل به نظرم گرم و شرجی است. گرم به اندازهای که دست میزنی روی شکمت، گرم و خوب و خیالجمع باشد؛ شرجی به اندازهای که موهای سر را که جمع میکنی بالا، این ریزههای توی گردن یک پیچ خفیفی داشته باشند.
* آقای نظامی
بعد یک دفعه نمیدانم چرا یاد دو تا گلدان حیاط خانهی خالهم افتادم. دو تا گلدان شببوی بزرگ و سنگین این طرف و آن طرف در لابی. توی دو تا موقعیت بوی این گلها خیلی بیشتر توی مغزم است، یکی وقتی که شب دیر میآمدیم و خوابآلود از ماشین پیاده میشدی و بین این دو تا منتظر میماندی تا کلید در شیشهای که ساعت دوازده قفلش میکردند، از توی کیف شلوغ خاله گُلی پیدا شود؛ یکی هم وقتی که سرشب صندلیهای سفید فلزی را میکشیدند توی حیاط و مینشستند همان دم در به معاشرت و هندوانهخوری و حرف.
الآن یادم افتاد چند روزی در شروع جوانیم که رفتم با دوستانم در رشت تنهایی زندگی کردم، وسطهای خیابان صد گلسار یک خانهای بود که از دیوارهایش شببو ریخته بود پایین، با این که بچه و نفهم بودیم اما میرفتیم زیر دیوارش مینشستیم برای خاطر این بوها. همان روزهایی که هوا شرجی بود اما نای تکان مختصر پرده را داشت، گوگوش و فریدون فروغی اولین انتخابها برای شنیدن بود و سه تا تشک پهن میشد کنار هم که یعنی بخوابیم؛ وسط، تخته نرد میگذاشتیم و برنده به جا؛ پشت این پنجرهها دل میگیره غم و غصهی دلو تو میدونی...
***
هوای خانهمان سرد است، پدرم حساسیت بسیاری روی خاموششدن کولر دارد و هر لحظه ممکن است آدم بمیرد و متوجه نشود بسکه یخزده است. این استعاره نیست و سرمای واقعی منظورم است. یک موقعیت رئال که حجم هوای سرد حال به هم زن، صد کیلو است و صبحها اشک آدم را برای بیدارشدن در میآورد.
هوای ایدهآل به نظرم گرم و شرجی است. گرم به اندازهای که دست میزنی روی شکمت، گرم و خوب و خیالجمع باشد؛ شرجی به اندازهای که موهای سر را که جمع میکنی بالا، این ریزههای توی گردن یک پیچ خفیفی داشته باشند.
* آقای نظامی