فکر میکنم حدودهای یک ماه پیش بود. گول خوردم. اومد دنبالم و گفت بریم ستارخان پتوی برقی بخریم. من گفتم پتوی برقی که هایپر هم داشت، گفت نه یه جاییه توی ستارخان کنار دوچرخهفروشی، مامانم سفارش داده بهش. بعد از ماشین پیاده شدیم، گفت حالا تا اینجا اومدیم بیا اول بریم دوچرخهها رو ببینیم. آقا رفتیم تو، چه بویی، چه بویی، از نونوایی دم غروب هم خوشبوتر. من برای خودم میچرخیدم و ایشون برای خودش. یاد تولد نه سالگیم افتادم که باباجونم واسهم یه دوچرخهی صورتی خرید. رفتیم با مامانجون بازار، نشستیم توی مغازهی باباجون، دم ظهر بود، رفتن از حاجحبیب بستنی آوردن، زیر صدا و سرمای کولرگازی مغازه، روی فرشهای تاشده روی هم نشسته بودم و بستنی میخوردم؛ نمیدونستم قراره چه اتفاق خوشایندی توی زندگیم بیفته؛ بچهای نبودم که درخواست دوچرخه داشته باشم، بله بچهی گویی بودم و همیشه در مغازههای کتاب و لوازمتحریری راضیتر میشدم. دوچرخه، انتخاب من نبود و کاملن هدیه شد. رفتیم با مامانجون دوچرخهفروشی؛ بوی مغازهه؟ از نونوایی دم غروب هم خوشبوتر. از بین صورتی، مشکی، قرمز و آبی، اولی رو انتخاب کردم و حالا بماند که چهقدر زخم و زیلی شدم تا یاد گرفتم و چه کودنی بودم در این زمینه، اما بالاخره دوچرخهسوار شدم. ظهرهای داغ اهواز، با طلا، که اون هم قرمز همین دوچرخه رو داشت، عرق میکردیم و ول میچرخیدیم توی کوچهها. یک کلاه کپ صورتی هم داشتم که به نظرم خیلی ست بود با دوچرخهم و احساس واویلایی میکردم.
حالا بعد از هجده سال دوباره اون بو رو شنیده بودم. اولش دیوونه شدم، گریهم گرفت، بعد هی بهشون دست زدم. نگاشون کردم. شهرام با یکی از فروشندهها حرف میزد. اومدن که بیا اینو سوار شو؛ فروشنده یه دوچرخهی سفیدو از پایه آورد پایین، سوار شدم، گفت زینش بالاست بیا پایین، اومدم پایین زینو آورد پایین؛ دوباره سوار شدم. یه کم باهاش عقب و جلو رفتم. شهرام گفت بیا پایین بگیرش دستت ببین وزنش خوبه. پیاده شدم دوچرخه رو زدم زیر بغلم و باهاش چند قدم راه رفتم، راحت بود. اصلن حواسم نبود که وا بابا مگه من بازیچهی شمام. گفت یه بار دیگه سوار شو ببین، شدم، گفت قوز نکن، پشتتو صاف کن، فروشنده داشت از مزایای دوچرخه و اینکه هم توی شهر هم توی طبیعت مناسبه و انقد دنده داره، فریمش اله و بله میگفت. دوباره گفت بیا پایین. میخوای این یکی رو هم سوار شی؟ دیگه به نظرم مسخره اومد گفتم نه بابا، بیا بریم. بعد رفتیم از مغازه بیرون و گفت ببین این کادو تولدته و اینا. وای آقا دیگه منو میگی، خوشحال، نه واسه اینکه دارم دوچرخهدار میشم، واسه اینکه یه آدمی میخواد به من دوچرخه بده، نمیدونم چه جوری بگم، انگار یه آدمی شبیه باباجونم باشه؛
خلاصه من یه دوچرخهی قرمز صاحب شدم. توی اولین باری هم که سوارش شدم، توی چیتگر، شب بود و خلوت، خارج از پیست. هیچ شناختی هم از جایی که میرفتم و میاومدم نداشتم، یعنی نمیدونستم الآن یهو پیچه، شیبه، چیه؟ خوردم زمین، دستم شکست، دست راستم سه هفته است وبال گردنمه اما فدای سر دوچرخهم. توی بیمارستان وسط نک و ناله هی میگفتم دوچرخهم دوچرخهم. الآن هم دارم لحظهشماری میکنم که دستم خوب بشه، بتونم بلندش کنم، برم دوچرخهسواری، دم نونوایی وایسم، دم غروب، نون بگیرم، بذارم توی سبدش بیارم خونه. برم هی دور بخورم توی این پارک ته کوچهمون، بعد بشینم روی یه نیمکتی، این هم بذارم جلوم نگاش کنم.
حالا بعد از هجده سال دوباره اون بو رو شنیده بودم. اولش دیوونه شدم، گریهم گرفت، بعد هی بهشون دست زدم. نگاشون کردم. شهرام با یکی از فروشندهها حرف میزد. اومدن که بیا اینو سوار شو؛ فروشنده یه دوچرخهی سفیدو از پایه آورد پایین، سوار شدم، گفت زینش بالاست بیا پایین، اومدم پایین زینو آورد پایین؛ دوباره سوار شدم. یه کم باهاش عقب و جلو رفتم. شهرام گفت بیا پایین بگیرش دستت ببین وزنش خوبه. پیاده شدم دوچرخه رو زدم زیر بغلم و باهاش چند قدم راه رفتم، راحت بود. اصلن حواسم نبود که وا بابا مگه من بازیچهی شمام. گفت یه بار دیگه سوار شو ببین، شدم، گفت قوز نکن، پشتتو صاف کن، فروشنده داشت از مزایای دوچرخه و اینکه هم توی شهر هم توی طبیعت مناسبه و انقد دنده داره، فریمش اله و بله میگفت. دوباره گفت بیا پایین. میخوای این یکی رو هم سوار شی؟ دیگه به نظرم مسخره اومد گفتم نه بابا، بیا بریم. بعد رفتیم از مغازه بیرون و گفت ببین این کادو تولدته و اینا. وای آقا دیگه منو میگی، خوشحال، نه واسه اینکه دارم دوچرخهدار میشم، واسه اینکه یه آدمی میخواد به من دوچرخه بده، نمیدونم چه جوری بگم، انگار یه آدمی شبیه باباجونم باشه؛
خلاصه من یه دوچرخهی قرمز صاحب شدم. توی اولین باری هم که سوارش شدم، توی چیتگر، شب بود و خلوت، خارج از پیست. هیچ شناختی هم از جایی که میرفتم و میاومدم نداشتم، یعنی نمیدونستم الآن یهو پیچه، شیبه، چیه؟ خوردم زمین، دستم شکست، دست راستم سه هفته است وبال گردنمه اما فدای سر دوچرخهم. توی بیمارستان وسط نک و ناله هی میگفتم دوچرخهم دوچرخهم. الآن هم دارم لحظهشماری میکنم که دستم خوب بشه، بتونم بلندش کنم، برم دوچرخهسواری، دم نونوایی وایسم، دم غروب، نون بگیرم، بذارم توی سبدش بیارم خونه. برم هی دور بخورم توی این پارک ته کوچهمون، بعد بشینم روی یه نیمکتی، این هم بذارم جلوم نگاش کنم.