۱ فروردین ۱۳۹۱

صدات می‌آد اما خودت کجایی؟


چند روز قبل وارد خانه شدم، بوی وایتکس خیلی زیادی پیچیده بود. بوی ملوی وایتکس من را یاد استخر می‌اندازد اما بوی شدیدش، یاد عید؛ و این اولین مواجه من با بوی عیدی بوی توپ بود امسال. بعد یا قبلش حواسم به چیزی نبوده حقیقتن؛ یکی دو باری دماغم خیلی می‌خارید، از بچه‌ها پرسیدم بوی عید می‌آد مگه؟ که تائید کردند.
امروز از صبح عید هجوم می‌آورد: اس ام اس، ایمیل و دو تا سبزه روی کابینت. مامانم باز روضه‌ی گیتی می‌خووند. در آخر بیدار شدم که اتاق را بتکونم، اتاق نیست، کمد لباس است، نه من و نه شهرزاد توی اتاق نمی‌خوابیم، وسط هال یا روی مبل ولوئیم، دوست داریم؛ توی اتاق فقط لباس و کفش می‌ریزیم، استعمال می‌کنیم و هر چند وقت یک بار مرتبش می‌کنیم. مامانم هفت‌سینش را چید و رفت آرایشگاه. پدرم هی آمد یک مجله آورد و وایساد توی اتاق را تماشا کرد گفت یه چیزی به من بده؛ یه کتابی سی‌دی چیزی برداشت و رفت. من هی چایی ریختم، توی بشقاب ملامینم شیرینی گذاشتم و آمدم نشستم پای این زهرماری. حتی تلاش هم کردم که حال و هوای بهاری بگیرم. تورج شعبانخانی گوش کردم، هایده، ثمین اما نشد. رعنا حرص داد طبق معمول. اتاق مرتب شد. یک آینه شکست. مادر آمد.
عید امسال هم با سال‌های پیش برای من تفاوتی ندارد؛ در کنار خانه و خانواده هستم. شهرزاد با اراده‌ی خودش رفته پیش مامان‌جونم و خانه نیست؛ وگرنه منتظر کسی نیستیم و جای کسی کنار هفت‌سین خالی نیست. اما خب خیلی روانی دارم به جای خالی آدم‌ها فکر می‌کنم کنار هفت‌سین‌های خودشان. البته ناگفته نماند فیسبوک هم به بار ماجرا اضافه کرده. سهیل، احسان، مسعود، بهاره، مزدک و فریدون. از یک طرفی یادآوری می‌شدند یا یک چیزی می‌آمد که من یاد این‌ها می‌افتادم و می‌رفتم تا تمام آدم‌های شبیه‌شان. عید خیلی حقیر و بدبخت به نظر می‌رسید. خودش را کشت، با بو و رنگ و تعطیلی و هر چیزی که هر سال هست، اما هنوز حسش نگرفته. زندان و مرگ، با چند تا اسم برنده شدند.
یک چیزی که اصلن دوستش ندارم، اعتراف به امیدواری است؛ اما خیلی دلم خوشحالی بدون جای خالی، دل‌تنگی، خجالت‌زدگی و کاشکی می‌خواهد.