دیروز صبح سوار تاکسی شدم؛ راننده یه پیرمرد نسبتاً توپولی بود که داشت سیب بزرگی رو با اشتها گاز میزد. من، عقب بین خانوم مسن و یه پسر خستهنمای نوروزیطور نشسته بودم. راننده جلوی داشبوردش سه تا عکس سیاه و سفید قدیمی زده بود که کاملن تابلو میفهمیدی حداقل سی و پنج سال پیش خودشه. از این عکسها که توی آتلیهها قدیم میگرفتن، نه واسه پاسپورت بود نه واسه شناسنامه؛ صرفن واسه ژیگولیبازی بود. توی آلبومهای مامانجونم اینها هم پره ازشون: زمینه مشکی، نور مستقیم از بالا، یقههای باز پیرهنهای گلگلی پسرها، موهای فرق وسط شونهکردهی دخترها، گردنبندهای شمایل و نعل اسب و علی، پیرهن یقه اسکی و پشت همه هم یه مهر آبی زده آتلیه افشین میدان راهآهن اهواز. واسه رانندهه هم از همونها. آقایی که جلو نشسته بود کنارش همسن و سال خودش بود ولی آلاگارسون. موهای پسر جوونه توی عکسها فر گرد پف بود، تو مایههای ممل آمریکایی، پُرتر.
راننده شروع کرده بود با همسن و سالش حرفزدن، سیب هم گاز میزد. گفت "نگا اینا منم. هعی جوونی. نگا چهقد مو داشتم. تو عکاسی کار میکردم. اینو ببین (اشاره کرد به اون بدون ریش و یقه اسکی مشکی). گفت من روتوش میزدم توی عکاسی. همکارم که پشت دوربین بود یه روز گفت نعمتی وایسا چندتا عکس بگیرم. بهخدا دست و صورتم هم نشستم همینجوری رفتم جلو دوربین. یه قدی هم گرفت. هر کی میبینه میگه ناصره؟ بهروزه؟ میگم نه بابا بهروز کیه؟ منم. من خیلی خاطره دارم از جوونی. هعی جوونی". همسن و سال گفت متولد چندی شما؟ گفت "چند بم میخوره؟ آفرین زدی تو خالم. سی و پنجم. ولی هر کی میبینه میگه شص سالته. شکسته شدیم دیگه. خیلی، خیلی من خاطره دارم از جوونیم. عرضم به خدمت شما ما با پسرعمومون رفتیم اسم نوشتیم واسه سربازی. افتادیم صفر پنج کرمان. ما هم عادت نداشتیم. هی تهران واسه خودمون خوش گذرونده بودیم. تابستون دم عکاسی بستنی و نوشابه خنک و چلو کباب میرفتیم ناهار و. اون موقع هم مث الان نبود. خیلی عزت میذاشتن. میرفتی چلوکبابی اول یه ظرف سوپ میآورد بعد میاومد میگفت قربان چی میل دارین. دیگه هر چی بود سفارش میدادی. ما دیدیم اینجوری نمیتونیم. به پسرعمومون گفتیم میخوایم فرار کنیم. گفت نه خر نشو. ببخشید. یه نامه نوشتیم به سرهنگ که وضع غذا اینجا اینطوری و وضع آب و دسشویی اینطوری و ما راضی نیستیم. سرهنگ نامه رو خوونده بود خیلی خوشش اومده بود. گفت ببینم این کیه انقدر شهامت داشته. تو آسایشگاه بودیم گفتن نعمتی بیا سرهنگ کارت داره. ما رفتیم. سرهنگ خیلی مرد با شخصیتی بود، نه مث الان، بوی ادکلنش همه پادگانو ور میداشت. سرهنگ بهنام. رفتیم زیر یه درختی نشسته بود و پا رو پا انداخته بود و گفت خب پسر اینجا منطقه نظامیه و سعی کرد ما رو راضی کنه. من برگشتم آسایشگاه به پسرعموم گفتم من نمیتونم بمونم. صبح زود که شلوغ بود و همه سربازها میرفتن سمت دسشوییها. من ساکمو برداشتم و رفتم یه پا عقب و از روی دیوار پریدم و دیگه اومدم بیرون که اومدم. هاه هاه هاه. نمیتونستم بمونم. اینجا دم عکاسی هی به ما میگفتن آقای فوتو آقای فوتو. اونجا رفته بودیم هی سرباز سرباز. اصن سرباز یعنی چی؟"
سهیل نفیسی داشت توی رادیو میخووند: تو مث مخمل ابری، مث بوی علفی...مث برفایی تو..؛ نعمتی دستشو گرفت سمت کوهها، گفت " مث برفایی تو. اینا. اینا."