۲ شهریور ۱۳۸۹

یکی را برایت تعریف نکردم؛
توی روزهای شلوغ زندان، همان جلوی درِ اصلی، توی حیاط دادسرا، اسم جمع می‌کردیم روی کاغذ که بدهیم دست یکی از داخلی‌ها و خبر بیاورد، که کی این‌جاست؟ کی کهریزک؟ کی کجا؟
یک زنی، با مانتوی تابستانی سفید و مشکی، سانتی‌مانتالی که هول‌هولی از خانه زده بیرون، صورت بدون آرایش، چشم‌ها پُف کرده، ریمل ریخته، ایستاده بود گوشه‌ی حیاط، گریه می‌کرد؛ دیدی می‌گویند " روی پاش بند نبود" ؟ نبود؛ موجود سبکی بود، پُر از شوک، لرزیده، ترسیده.
داشت می‌افتاد. گرفتمش توی بغلم. خیلی کوچک بودم برایش، حتی اندازه‌ی گریه‌هایش هم نمی‌شدم. ولی انقدری بغلش کردم که نرمی بازوهایش، لرزیدنش توی مانتوی نازک، "بچه‌م. بچه‌م مریضه. کجاست؟"‌گفتنش هنوز یک‌جوری زنده است انگار که یکی از ظهرهای همان تابستان.
اسمش نازی بود.

**
از پله‌ها که دویدی پایین، صورتت را که دیدم، بغلت که کردم، شده بودی اندازه‌ی گنجیشک؛ گفتم شبیه دوم‌راهنماییت شدی؛ "مثلن" گفتم وگرنه من که دوم‌راهنمایی‌رفتنت را ندیده بودم. می‌لرزیدی.
هربار پایین‌آمدنت یادم افتاده، رسیده‌ام به نازی. حواسم رفته به بچه‌ش، بچه‌ش کجا بود؟
**
وگرنه به بهانه‌ی امشب.