۸ خرداد ۱۳۸۹

اسم‌شان آدم را یاد سالاد می‌اندازد

همان سر میدان می‌ایستند همیشه، توی حاشیه‌ی پیاده‌رو. تکیه می‌زنند به دیوار، این‌ پا و آن پا می‌کنند، دستشان را می‌گذارند روی صندوق صدقات، می‌نشینند لبه‌ی جدول، با هم حرف می‌زنند یا سیگار می‌کشند. شاید این‌ کارها چند ساعت هم طول بکشد، در حالِ تمام‌شان دارند این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کنند تا کسی بیاید حرف از کار بزند و چندتا جوان‌تر و زبل‌ترشان را ببرد با خودش و بقیه هم بشوند چندتا کلمه.

۶ خرداد ۱۳۸۹




۵ خرداد ۱۳۸۹

یک- شب. رسیدیم به جایی از جاده که همیشه تاریک است. چراغ‌های آبی اتوبوس، از بالا روی سر مسافرها کشیده می‌شود؛ خانوم بغل‌دستی من، زنی‌ است لاغر که چادر دارد،پشتش را به من کرده و زل زده به جاده‌ی سیاه. من دارم یک کله‌قند مشکی زیر نور آبی می‌بینم، نمی‌ترسم، خوف‌ناک مناسب‌ترین کلمه برای توصیفش است. یاد اولین فیلم‌ترس‌ناکِ بچه‌گی‌هایم می‌افتم: شب بیست و نهم. شب بیست و نهم؟ آره یا یک هم‌چین اسمی. توی آن فیلم هم زنی شبیه به یک کله‌قند سیاه با دمپایی روی لبه‌ی دیوار راه می‌رفت. سعی می‌کنم چشم‌هایم را ببندم، صدای خش‌خش پلاستیکی را می‌شنوم که یعنی به یک چیزی توی کیفش سرگرم است؛ لحظه‌ای بعد بوی توت‌فرنگی می‌آید: ای کلک خسیس!
دو- دیر به اتوبوس رسیدم و جایی برای نشستن ندارم،فقط می‌توانم کنار یک پسر لاغر که پیراهن مدل هاوایی پوشیده و موبایلش را با یک بند ساتن سفید به گردنش آویزان کرده، بنشینم. پاهایش را نمی‌بینم و تنها می‌توانم تصور کنم که صندل به پا دارد و می‌تواند کاسب کوکائین باشد. دو تا صندلیِ آن‌طرف کامل دیده نمی‌شود، یعنی فقط همان آقای مسن کنار خودم را می‌بینم که هیکلش اجازه‌ی دیدن بغل‌دستی‌اش را نمی‌دهد. من دارم جدول حل می‌کنم ( بله بله.چند هفته‌ای است یک مجله‌ی عنوان با خودم می‌برم. بدک نیست. مسعود آن‌وقت‌ها می‌گفت جدول حل کنید تا دایره‌ی لغات‌تان گسترده شود. خب حالا که دلم برایش تنگ شده هی سعی می‌کنم به توصیه‌هایش گوش کنم. نوشابه هم این روزها بیشتر می‌خورم). آقای هیکل‌دار از توی کیفش یک کیسه‌ی بزرگ میوه در‌می‌آورد که داخلش یک کارد پلاستیکی قرمز می‌درخشد. شروع می‌کند به سیب‌پوست‌گرفتن، کف دست‌های بزرگش چهارقاچش می‌کند و می‌گیرد جلوی من، ای وای اصلاً انتظارش را ندارم، هول می‌شوم، تعارف می‌کنم هِی. یکی برمی‌دارم. دوباره شروع می‌کند با خیار، هی می‌گویم نه مرسی ممنون من خیار دوست ندارم! (آدمی هست توی دنیا که خیار دوست نداشته باشد؟ خاک بریزید بر سرش). نصفش نصیب من می‌شود. بعدی نوبت کیوی است. مشغول پوست‌گرفتن که هست سرم را تکیه می‌دهم عقب و چشم‌هایم را می‌بندم،یعنی من خوابم. می‌زند به شانه‌ام و کف دستش را با کیوی‌ها می‌گیرد توی صورتم. خنده‌ام گرفته. دوباره با یک پرتقال مشغول می‌شود، چند پرش را می‌دهد به من و می‌گوید"دیگه آخریشه". خیلی خوش گذشت با این‌که داشتم خجالت می‌کشیدم. موقع پیاده‌شدن ازش تشکر کردم، مثل یک مهمان که از میزبان.
سه- ساعت شش صبح. اتوبوس بوی خوابِ خنک می‌دهد. بیرون،کنار جاده، سبزی‌های گَرِ کم‌رنگی دارد اما خوشگل است. پشت سر راننده نشسته‌ام. دختری با خط‌چشم و خط لب و ماتیک صورتی،کنارم خوابیده. از عقب‌های ماشین بوی پرتقال می‌آید، دوبار با فاصله.