۱۰ بهمن ۱۳۸۸

وضعیت بی‌ریخت و بی‌نام‌ونشانِ "انگار نه انگار" :
شرح: بی‌خیالیِ مطلق نیست که آدم تن بدهد به آقای سرنوشت و بگوید من ساکتم شما کارت را بکن،شاید در آخر هر دو لذت بردیم. یک‌جور نگرانیِ حواس‌پرت است، که مثلاً من برمی‌دارم هی فکرکردن بهش را می‌گذارم برای یک فرصت بهتر؛ سرم را شلوغ می‌کنم/می‌کنند که یعنی "اِوا گیتی دیوونه شدی ها.الآن مسائل مهم‌تر از این هست"؛ خب آدمی که انگارش یک جایی گرم باشد،برای دیگری نه‌انگار می‌شود.
مضرات: احساس انفعال و گیجیِ همراه‌باهم به آدم دست می‌دهد. مونولوگ‌های زشتی ردوبدل می‌شود و فرد شاید برای مدتی از "انگار"ی که سرش را گرم کرده‌بوده،بدش بیاید.(بستگی به عاقبت کار دارد.)
امتیازات: مثل همه‌ی وقت‌ها که آخرش با لهیدگی مغز تمام می‌شود،این هم یک تجربه است و زندگی و بازبه‌این‌فکرکن‌که‌می‌تونست‌بدتر‌ازاین‌بشه و جلوی‌ضرروهروقت‌بگیری...؛(درواقع: هیچ)

۵ بهمن ۱۳۸۸

خانوم تولدت مبارک.

یک سیمین‌جون ما داریم توی خانواده‌مان،از این‌هایی که فِنومِن*به دنیا می‌آیند،زندگی می‌کنند و همیشه همین یک نفر باقی می‌مانند که شبیه‌ترین به خودشان بوده است. یعنی هیچ‌کس دیگری بلد نمی‌شود سیمین‌جون باشد،بس‌که خیلی عادی و برای دلِ خودش،منحصر به فرد و یگانه است. خیلی عادی می‌رود چندتا شوهر می‌کند و شناسنامه‌ی المثنی می‌گیرد و برگه‌ی مشخصات همسر الصاق می‌کنند که نام این‌ها را جا بدهند داخلش؛ بعد از پنجاه‌سالگی،هنوز شبیه به مدونا لباس می‌پوشد،عاشق مینی‌ژوپ و کمربندهای بزرگ است و موهایش را مش پلاتینیِ تیکه‌تیکه می‌زند؛ سیگار حتماً می‌کشد ولی همیشه سبک‌ترین؛ مشروب می‌خورد ولی همیشه مزه‌دارترین؛ خیلی رُک و خوش‌خنده است و تازگی‌ها توی خانه‌اش شو-روم دارد،می‌‌رود ترکیه شلوارجین و لباس‌شب و بلوز چیتان می‌آورد و هنوز جنس‌هایش به تهران نرسیده،همه را پیش‌فروش کرده است(می‌خواهم بفهمید که توی بیزینس،آدم زرنگی است). هربار که بخواهد برود مهمانی،بعد از این‌که خوب به خودش رسید اول می‌رود یک آتلیه عکاسی و دو‌سه‌تا ژست می‌گیرد.حوصله‌ی معاشرت‌های الکی را هم ندارد،از کسی خوشش نیامده باشد،تحملش نمی‌کند. کلاً آدم تحمل‌کردن نیست،به غیر از خودش که همیشه همین است و رنگ مبلمان و اثاثیه‌اش که همیشه پُر از قرمز است، دائم همه‌چیز را تغییر می‌دهد. برای من،یک شخصیت دوست‌داشتنی و حسادت‌برانگیز است و تنها کسی هستم که اجازه دارم توی خانه‌اش پاهایم را روی مبل بگذارم و سیگار بکشم و خودم برای هردومان چای بریزم و همیشه هم یک چیزهایی ازش کادو می‌گیرم که از شدتِ وای‌چه‌بلایی‌دلبر نمی‌توانم ازشان استفاده کنم.
چند ماه پیش‌ها که با گلمریم دوست شدم،بدون این‌که هیچ شباهتی به سیمین‌جون داشته باشد،او را به یاد من انداخت. بعد که هی دوستی و دوستی‌تر کردیم،دیدم هر دوی این آدم‌ها- با همه‌ی همه‌ی تفاوت‌هایشان - برای من آن یکی را یادآوری می‌کند. به مامانم گفتم،کمی لب پایینش را داد جلو و گفت نه. بعد حتی یک تلاش‌هایی کردم که سیمین‌جون و گلمریم را به‌هم وصل کنم. نشدند. یعنی یک نخ‌هایی بینشان داشت شکل می‌گرفت ولی کوتاهی از من و روزگار و این‌حرف‌ها بود.
چند روز پیش،داریم با گلمریم حرف می‌زنیم، یک‌دفعه با خنده می‌گوید "من فکر کنم بیست سال دیگه تو واسه دختر من می‌شی مثل سیمین‌جون".
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اگر بگویم "پدیده" ممکن است با یک‌جور ماهی عجق‌وجق یا سیاره‌های فلان کهکشان،اشتباه گرفته شود. همین فنومن،واضح‌تر است.

۲۷ دی ۱۳۸۸

یک‌دفعه افتادیم.

باید دیده باشی؛

ستاره‌ها نمی‌افتند،

با ردِ کوتاهی کشیده می‌شوند پایین.

**

دو نفر نگاه می‌کردند به آسمان.

-یکی مُرد.

:دو تا.

submers




*عکس‌ها از اینجا





۲۲ دی ۱۳۸۸

چهارتا زمستان قبل‌تر، امشب من خانه‌ی خودمان نیستم و مسواک همراهم نیست. برفِ زیادی می‌ریزد. سلامت دندان‌ها را بهانه می‌کنم و کاپشن سفیدم را می‌پوشم با جوراب و دمپایی مردانه،که پاهایم داخلش زیادی کوچک است،می‌روم سرِ خیابان نیسانیان تا به تنها سوپر‌مارکتِ‌ آن‌وقت‌شب‌باز برسم.

برمی‌گردم با پاهای یخ‌زده،دلِ خوش و آدمی که خوشحال از من است.

مسواک نزده،می‌خوابم.

۱۶ دی ۱۳۸۸

می‌دانی پسرجان،من تا حالا چند بار دلم برایت تنگ شده. بار اول همان شبی بود که هر کسی داشت از تو تعریف می‌کرد،یادش بود که راه زیاد می‌روی.نه از این‌ها که مسیرهایشان را دوست دارند پیاده طی کنند،از این مدل‌ها که توی خانه بدون مسیر و مقصد،هی قدم می‌زنند و خودشان را بی‌قرار نشان می‌دهند. اولش خندیده بودم، بعد یادم افتاده بود به قدم‌هایت،به مدل موهای به‌هم‌ریخته‌ات و این‌که یک‌دفعه می‌ایستی و یک موضوعی را شروع می‌کنی و می‌پرسی"تو تحلیلت چیه؟". ببین الآن که بهش فکر می‌کنم،نمی‌فهمم چرا از یک آدمی که جلوی تو روی مبل ولو شده و شاید داشته فیلم می دیده و یا قبلش با مهسا حرف ازهردری‌وری می‌زده و برایت سر تکان می‌داده،یک دفعه تحلیل می‌پرسیدی؟ و بعدش من شروع می‌کردم به حرف‌زدن و همین حرف‌های خودم را کمی نزدیک می‌کردم به ادبیاتِ تو و می‌گفتمشان. تو اگر خوشت می‌آمد می‌گفتی "خب نمی‌شه اینو بنویسی برام؟واسه فلان جا.الان بنویس." من هم می‌گفتم فردا می‌نویسم و برایت ایمیل می‌کنم و نمی‌کردم. همیشه برنامه همین بود و به جز یکی دوبار تو پیگیری خاصی نکردی. بله بله دوست‌ها حوصله‌ی همدیگر را خوب می‌شناسند.

دفعه‌های بعد که دل‌تنگت شدم( یا اصلاً شدیم) موقع یادآوری همین کارهای روزمره ات بود: زنگ میوه‌ی شب‌ها،این‌که شامت را آخر از همه تمام می‌کنی،این‌که هر سال محرم که می‌شود خاطره‌ی دسته‌ی اراکی‌ها را می‌گویی و خودت بیشتر از همه ذوق می‌کنی،علاقه‌ات به هله‌هوله ایستک خامه‌شکلاتی بستنی‌بزرگ‌هیجان‌انگیز سرِ سهروردی،این‌که همیشه دوست داری من باهات به شوخی کل‌کل کنم که هوی تو شریک زندگی مرا دزدیدی و این‌که تو چه‌قدر "جمع" را دوست داری. آدم‌ها را دوست داری دور هم ببینی و خبر نداری ما چه‌قدر داریم دور هم جمع می‌شویم و نامردانه فقط می‌گوییم جای تو خالی. بدونِ این‌که بفهمیم "جای خالی" اصلش چه شکلی است.

حالا آقاجان،خواستم خاطرم باشد که دیشب فهمیدم "جای خالی" دقیقاً چه شکلی است؛ انقدر که هول شده بودم. هی منتظر بودم یکی از توی اتاق بیاید بیرون و بگوید" نه من همین‌جا خوابیده بودم کتاب می‌خووندم"،حواسم بود که دستم لرزید وقتی داشتم دوتا فنجان آب می‌ریختم توی گلدان یا وقتی که عکس‌های شما دوتا را دیدم جلوی تلویزیون. ایستاده بودم همان وسط و فکر می‌کردم که اینجای شما باید الآن چراغ‌هایش خاموش باشد؟ باید خالی باشد؟ نباید که پرتقال و نارنگی‌هایت را ریخته باشی کنار آب‌میوه‌گیری و هی بروی تا شومینه و برگردی و دست‌هایت را بمالی به هم: "سرده سرده" ؟